سفارش تبلیغ
صبا ویژن

     

http://republic.parsiblog.com/

- اصلا اون روز مسجد یه جور دیگه بود...


- راست می‌گه! مثل همیشه نبود، هفته‌ی قبل هم که برنامه لغو شد، اومده بودیم اما اینطوری نبود!


- توی حیاط یه جایی واسه ضبط صوت‌ها درست کرده بودیم.


- نماز ظهر که تموم شد، آقا رفتن پشت تریبون.


- سئوال‌ها هم خیلی تند و بعضا بی‌ربط بود...


- پرسیده بودن شما داماد وزیر گرفتی و فلان قدر مهر دخترت کردی.


- آقا اول کمی درباره شایعات علیه شهید مظلوم بهشتی صحبت کرد و بعد هم اشاره کرد که من اصلا دختر ندارم!


- من دیدم یه نفر با موهای وزوزی داره با یه ضبط صوت به سمت تریبون میاد.


- نه یه نفر نبود! ضبط رو دست به دست دادن تا کسی شک نکنه!


- منم فکر کردم ضبط بچه‌های خود مسجده؛ دیگه شک نکردم چرا این ضبط مثل بقیه توی حیاط نیست!


- ولی نفر آخر، از خودشون بود!


- آره! آره! چون دقیقا ضبط رو گذاشت رو به آقا و سمت چپ؛ درست مقابل قلب ایشون!


- من همینطوری رفتم به ضبط یه سری بزنم! کمی زیر و بمش را نگاه کردم و بعد ناخودآگاه جاشو عوض کردم، گذاشتم سمت راست، کنار میکروفن، کمی با فاصله‌تر از آقا!


- یکدفعه میکروفن شروع کرد به سوت کشیدن...


- آقا برگشتن گفتن: این صدا را درست کنید یا اصلا خاموش کنید.


- منبری‌ها این جور مواقع کمی عقب و جلو می‌شن تا بلکه صدا درست بشه!


- من روبروی آقا، کنار در شبستان وایساده بودم، آقا کمی به عقب و سمت چپ رفتند که یکدفعه...


- یه صدای عجیبی توی شبستان پیچید...


- اول فکر کردم، تیر اندازی شده...


- سریع اسلحه‌ام رو درآوردم... تا برگشتم دیدم...


و اشک، چنان سر می‌خورد توی صورتش که هر چه‌قدر هم لبش را بگزد؛ نمی‌تواند کنترلش کند... سرش را تکان می‌دهد و به "حاجی‌باشی" نگاه می‌کند، او هم سرش را انداخته پائین و با دست اشک‌هایش را می‌چیند. "پناهی" به دادش می‌رسد و ادامه می‌دهد:


ــ مردم اول روی زمین دراز کشیدند و بعد هم به سمت در هجوم بردند، من اسلحه‌ام را از ضامن خارج کرده بودم، تا برگشتم سمت جایگاه دیدم ــ بغضش را فرو می‌خورد ــ "آقا" از سمت چپ به پهلو افتاده‌اند روی زمین! داد زدم: حسین! "آقا"... تا برسم بالای سر "آقا"، "حسین جباری" تنهایی "آقا" را بلند کرده بود و به سمت در می‌رفت...


"جوادیان" که هنوز صورت گردش سرخ سرخ است، فقط سرش را به طرفین تکان می‌دهد و حتی چشم‌هایش را هم از ما می‌دزدد. "حیاتی" اما ماجرا را اینگونه ادامه می‌دهد:


ــ هرطور بود راه را باز کردیم و خودم برگشتم پشت تریبون، ضبط صوت مثل یک دفتر 40برگ از وسط باز شده بود. با ماژیک قرمز هم روی جداره داخلی‌‌اش نوشته بودند: "‌اولین عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی!"


***


ــ به هر ترتیبی بود آقا را سوار ماشین کردیم. یک بلیزر سفید. با سرعت از بین جمعیت کنده شدیم و راه افتادیم. توی راه یک لحظه آقا به هوش آمدند. نگاهی به چهره‌ی من کردند و از هوش رفتند. بعد‌ها پرسیدم آن لحظه چه چیزی احساس کردین، گفتند: "دو چیز! یکی اینکه ماشین داشت پرواز می‌کرد و دیگر اینکه سرم روی پای کسی بود..."


حاجی‌باشی یکدفعه نگاهش را از زمین می‌کند و بلندتر می‌گوید: توی ماشین همه‌اش به این فکر بودم که اگر اتفاقی بیافته، مردم به ما چی می‌گن؟! و دوباره باران، حرف‌هایش را خیس می‌کند.


"جوادیان" ادامه می‌دهد: از جلوی یک درمانگاه گذشتیم که گفتم: "حسین! برگرد... درمانگاه ..."


پنج نفری وارد درمانگاه شدیم، همه هول برشان داشته بود، یک نفر غرق خون توی آغوش جباری، 3 نفر هم با لباس خونی و اسلحه دنبالش... اولین دکتری که آمد و نبض آقا را گرفت، بی‌معطلی گفت: دیگه کار از کار گذشته و رفت... پرستاری جلو آمد و گفت: "ببرینش بیمارستان بهارلو؛ پل جوادیه!"


به سرعت دویدیم سمت ماشین. پرستار هم همراهمان شد، با یک کپسول اکسیژن که توی ماشین نمی‌رفت و بچه‌ها روی رکاب در عقب گرفتنش تا بریم بیمارستان بهارلو...


توی مسیر بی‌سیم را برداشتم و :


- حافظ هفت! مرکز... مرکز! موقعیت پنجاه - پنجاه... (پنجاه - پنجاه موقعیت آماده‌باش بود) بعد گفتم: مرکز! حافظ هفت مجروح شده!


دوباره همه با هم ساکت شدند... انگار همین دیروز بوده، همین دیروز که از توی ماشین اعلام می‌کنند به دکتر فیاض بخش، دکتر زرگر و ... بگوئید از مجلس خودشان را برسانند، بیمارستان بهارلو.


ماشین از در عقب بیمارستان وارد محوطه می‌شود. برانکارد می‌آورند. آقا را می‌رسانند پشت در اتاق عمل. دکتری که از اتاق عمل بیرون می‌آید؛ نبض را می‌گیرد و با اطمینان می‌گوید: "تمام کرده!" اما...


اما دکتر فاضل که آن روز اتفاقی و برای مشاوره‌ی یکی از بیماران در بیمارستان بهارلو حضور داشته، خودش را به اتاق عمل می‌رساند و دستور آماده سازی اتاق عمل را می‌دهد.


***











دیدار بعد از 25 سال


از راست آقایان دکتر باقی، دکتر میلانی، دکتر منافی، محمود خسروی‌وفا، دکتر زرگر، جوادیان، حسین جباری، مجتبی حیاتی، دکتر مرندی، رضا حاجی‌باشی، پناهی، حجت‌الاسلام مطلبی


ــ شهید بهشتی به من خبر داد. تازه رسیده بودم منزل. پیکانم را سوار شدم و راه افتادم. به محض رسیدن، دکتر محجوبی گفت نگران نباش، خون را بند آوردم. و من آماده شدم برای جراحی.


دکتر زرگر ادامه می‌دهد: "رگ پیوندی می‌خواستیم، پای راست را شکافتیم. رگ دست راست و شبکه عصبی‌اش کاملا متلاشی شده بود. فقط توانستیم کمی جلوی خونریزی را بگیریم و کمی هم پانسمان کنیم. تصمیم بر این شد که آقا را ببریم بیمارستان قلب."


دکتر میلانی هم که مثل دکتر زرگر تمام موهای سرش سفید شده، غرق روزهای تلخ دهه 60 شده است، آرام و با تامل تعریف می‌کند:


ــ جراحت خیلی سنگین بود، سمت راست بدن پر از ترکش و قطعات ضبط صوت بود، حتی یکی از ترکش‌ها زیر گلوی آقا جا خوش کرده بود. قسمتی از سینه ایشان کاملا سوخته بود! یکی دو تا از دنده‌ها هم شکسته بود. دست راست هم کاملا از کار افتاده بود و از شدت ضربه ورم کرده بود. استخوان‌های کتف و سینه کاملا دیده می‌شد. 37 واحد خونی و فراورده‌های خونی به آقا زده بودند که خود این تعداد، واکنش‌های انعقادی را مختل می‌کرد... دو سه بار نبض آقا افتاد و چند بار مجبور شدیم پانسمان را باز کنیم و دوباره رگ‌ها را مسدود کنیم... خیلی عجیب بود، انگار هیچ چیز به اراده‌ی ما نبود...


و دکتر منافی چشم‌هایش را روی هم می‌گذارد و آن روزها را اینگونه از پشت پرچین خاطرات ماندگارش بیرون می‌ریزد: "مردم بیرون بیمارستان صف کشیده بودند برای اهدای خون. رادیو هم اعلام کرده بود جراحت به قلب آقا رسیده، عده‌ای توی محوطه جلوی اورژانس ایستاده بودند و می‌گفتند می‌خواهیم "قلبمان" را بدهیم... با هلی‌کوپتر، آقا را رساندیم بیمارستان قلب. لوله تنفس داشتند و تا بیمارستان دو بار مونیتور وضعیت نبض، خط ممتد نشان داد... عمل جراحی 3 ساعت طول کشید و آقا به بخش "آی سی یو" منتقل شدند. شب برای چند لحظه به هوش آمدند...کاغذ خواستند تا چیزی بنویسند... کاغذ که دادیم با دست چپ و خیلی آرام و با دقت چند کلمه را به زحمت کنار هم چیدند:


- همراهان من چطورند؟


***


چند روز بعد که دیگر مطمئن شده بودیم، دست راست کاملا از کار افتاده است، از تلویزیون آمدند تا گزارش تهیه کنند، یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش بیایند، وقتی پرسیدند که حالتان چطور است؟ این پاسخ را گرفتند:


بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت / سر خُمِّ می سلامت، شکند اگر سبویی


***


و حالا که 25 سال از آن روز تلخ گذشته، شاید شیرینی عیدی گروهک فرقان بیشتر خودش را نشان می‌دهد که به قول "خسروی وفا" هر وقت در حزب جلسه بود، آقا آخرین نفری بود که از حزب خارج می‌شد "و فردای آن روز هفتم تیر بود...


حالا شاید بهتر بشود فهمید چرا سال‌هاست ضربان قلب این مردم می‌گوید: "دست" خدا بر سر ماست... این دست، رنگ خدا را دیده و طعم بهشت را چشیده، سوغات یک سفر غیبی به آن سوی ابرهاست که پیش رهبر مانده تا به قول دکتر میلانی: "با دست موعود بیعت کند..."


***


صدای اذان یعنی شوق پرواز در آسمان آبی نماز. خودمان را به نمازخانه می‌رسانیم، این گروه آشنای قدیمی، صف اول و دوم نماز می‌ایستند... رهبر که می‌آید مثل پروانه‌های حرم رضوی که در بهار گرد زائر حضرتش بی‌قراری می‌کنند، دور آقا حلقه می‌زنند. دکتر میلانی زودتر از باقی خودش را به آقا می‌رساند و همینطور که با چشم خیس به دست آقا خیره شده، دست رهبر را می‌بوسد و غرق آن نگاه پدرانه می‌شود... و چه خنده‌ی شیرینی بر لب‌های رهبر نقش بسته، خیلی وقت بود این جمع سال‌های جوانی را یکجا ندیده بود... چه غافلگیری لذت بخشی.


 
نوشته شده در تاریخ : دوشنبه 86 تیر 11 ساعت 9:52 صبح توسط: مجتبی نیکنام

 

     

http://nan.parsiblog.com/

بسم الله


سلام... خیلی ببخشید چند وقتی نتونستم بنویسم... آخه درس ، زندگی ، امتحان و آپانتیس!!!
-آپانتیس؟؟؟
-بله... آپانتیس...
-اوت کرده بود؟؟؟
-آره... ولی عجب چیزی بود... ایشالا برای خودتون پیش اومده بود فهمیده بودین!!!
-ها؟؟؟


آقایون... خانوم ها... جاتون واقعا خالی بود... ناراحت نشید... چیز بدی نگفتم... آره... میدونم... درد عمل آپانتیس چیز خیلی بدیه... ولی مال من مثل همه نبود... خودم هم اصلا ناراحت نیستم... کاشکی زودتر از اینها اتفاق افتاده بود!!!
حسابی رفتین تو کف... نه؟؟؟


اصل جریان از این قراره:
من یه چند روزی دلم درد گرفته بود... برای چندمین بار... ولی یه روزه خوب میشدم... این سری آخریه هم همینطوری شده بود... من هم 3 هفته بود شیراز نیومده بودم... دانشگاه آباده بودم... تا دلم درد گرفت اینو بهونه کردم بیام شیراز... اومدم شیراز... با خودم گفتم حالا که اومدم یه سری برم بیمارستان تا ببینم این معده من چشه که هی درد میگیره... رفتم بیمارستان... از 7 صبح تا ساعت 7 بعد از ظهر... این آزمایش... اون آزمایش... آخرین آزمایشم رو که دادم... دکتر گفت صبر کن با پزشک جراح تماس بگیرم یه مشورت کنم...
-الو
-...........(آخه من که نمیفهمیدم اون جراحه چی میگه ولی بنظرم اونم گفت الو !!!)
-آقای دکتر قریشی؟؟؟
-...........(اینجا هم بنظرم گفت بله)
-It is a door and this is a blackboard and sono graphi for 1 bimar and dard kholase what man chikar konam
-..........
-..........
-..........


خلاصه من که نفهمیدم چی شد... همش خارجی حرف میزدن... دکتر گوشی رو گذاشت گفت سریع برو خودت رو به اورژانس معرفی کن!!!
-اورژانس؟؟؟ کمک میخوان؟؟؟!!!
-هه هه هه(خنده فرمودن!!!)... باید بستری بشی!!! آپانتیست اوت کرده!!!
-هه هه هه(خنده فرمودم!!!)... با من هستین؟؟؟ من که طوریم نیست...
-دکتر جراح گفته آپانتیسه... الان هم باید بستری بشی... دکتر هم تو راهه که بیاد عملت کنه!!!
منم که اصلا جفت نکردم!!! گفتم مطمئنید؟؟؟...
نمیشد... انگار الکی الکی باید میرفتیم اتاق عمل...
رفتم بستری شدم... حاکم بزرگ... میتیکمان لطفعلی زاده هم اومده بود... اونم زنگ زد وحید هم اومد... داداشم... قوم و خویش و بقیه هم اومدن... جراح هم اومد... یه کم بررسی کرد...
-درد داری؟؟؟!!!
-(منظورش اون درده نیست که در جواب بگم خودت درد داری!!!)... نه آقای دکتر...
-اینجا چطور؟؟؟
-نه...
-حالا چی؟؟؟
-آقای دکتر اینجوری که شما فشار میدی همه جای آدم درد میگیره!!!...
-خب ببرین اتاق عمل تا من بیام!!!
-آقای دکتر کوتاه بیا... من که طوریم نیست... بیا اصلا منم مثل شما رو شکمت فشار بدم ببین درد دارید یا نه...
-هه هه هه(خنده فرمودن!!!)... نه عزیزم... نترس... برو اتاق عمل تا بیام...
-آقای دکتر ترس چیه؟؟؟ من 3 بار آپانتیسم رو عمل کردم!!! این بار هم روش... ترس چیه؟؟؟ من میگم ممکنه...
-نه عزیزم... عمل...
البته دکتره از اون سیبیل کلفت ها بود.
خلاصه دستی دستی رفتیم در اتاق عمل...
-آقای دکتر میگم...
-فقط عمل...
یه دکتر دیگه اومد و شروع کردن خارجی حرف زدن... It is very good year for all people ast and ok apntis no dard and please wait for and next sobh...
خلاصه گل از گلمون شکفت... دکتر گفت تا فردا صبر میکنیم... بردنم توی بخش تا بستریم کنم... یه پسری که بهش میخورد 14 - 15 سال داشته باشه تخت بقلی بستری بود... یه پیر مردی هم اونطرف تر... یه جوون دیگه هم روبروم...
صبح شد... سونو گرافی... آزمایش... باز دکتر... بازم  مثل قبل... درد داری؟؟؟!!!
دکتر گفت یه روز دیگه صبر میدیم... این نوع آپانتیس از نوع های نادر هست... خودش خود به خود داره خوب میشه...
پسر بقل دستیم هم آپانتیسش رو عمل کرده بود... داشت یواش یواش خودش رو خودمونی میکرد... اسمش امیر حسین بود... معلوم بود از اون آدمای لوس هست که بابا و  مامانش مرتب قربونش میرن...
پیرمرده هم تهرونی بود... 80 سالش بود ولی خیلی سرحال بود... همش غر میزد...
-تهرونیه: آقای دکتر من کتاب نخونم میمیرم... دیوونه میشم... دخترم صبح به صبح برام کتاب میاره.............
-دکتر: نه پدر جان... نمیشه... چشمت رو عمل کردی... حالا این ورقه رو بگیر... گزارش وضعیتت هست...
-تهرونیه: آقای دکتر این که امضا نداره...
-دکتر: پدر جان... تو که امضای به این بزرگی رو نمی بینی چه جوری میخوای کتاب بخونی!!!
اونطرف صدای نجوایی به گوش میرسه...
-جوون: ای..............!!! ای............!!! اون.................!!! (بدلیل مشکلات شدید اخلاقی از انعکاس کردن آن معذوریم!!!)
-من: چی شده؟؟؟ کسی کاری کرده... ناراحتی...
-جوون: پرسپولیس ، سپاهان رو دیدی؟؟؟!!! 10 دقیقه دیگه طول میکشید 40 گل دیگه میخوردیم... ای.......................!!!
من یه خورده با امیر حسین جفت و جور شدم... همون پسر سوسوله... قوم و خویش هاش اومدن دیدنش... یک لحظه جفت کردم... گفتم اشهد ان...... فکر کردم ازرائیل اومده... غیافه های عجیب غریب... وحشتناک... 3-4 تا قوطی سفید کننده و لژ لب و سرخاب و... رو خودشون خالی کرده بودن... خیلی وحشتناک شده بودن...
شب شد... خدا رو شکر که رفتن... یعنی کردنشون بیرون... امیر حسین شروع کرد به تعریف... خواهرم رو تو پاساژ فلان گرفته بودن... به مامانم گیر داده بودن...


شب بعد...
-امیر حسین: بابام داشت با عموم ورق بازی میکرد... آبجو میخوردن... پسر عموم که خیلی کوچیکه اومد گفت منم میخوام... عموم هم آب میوه بهش داد... اونم زوق میکرد... البته مجتبی... آبجو با مشروب فرق میکنه ها... اشکالی نداره ها... دایی من رو دیدی؟؟؟... چند روز پیش به یکی متلک گفت... بعد دعوا کرد... چاقو زد... رفت زندان!!!


همه این ها رو یه بچه 14 ساله میگفت!!!
فقط گوش میدادم... از تعجب چیزی نمی گفتم...
می خواستیم بخوابیم...
عشق من..........
صدای آهنگ یه زنی بود... از ضبط امیر حسین بود...
-من: این چی چیه؟؟؟
-امیر حسین: میدونم بده... به بابام گفتم حمیرا بیاره... اشتباهی این رو اورده... ولی اشکال نداره... خیلی هم بد نخونده!!!


تو فکر رفتم... خیلی ناراحت بودم... آخه چرا؟؟؟ چرا باید اینجوری باشه... آخه این بچه چه گناهی داره...
موقع نماز خوندن به من خیره میشد...(البته ریا نباشه... میخوام چیزی بگم که به این مربوطه...)
هر وقت هوا یه کمی تاریک میشد میگفت مجتبی پاشو نماز بخون!!! منم میگفتم هنوز اذون نگفته... 5دقیقه بعد... مجتبی پاشو نماز بخون... 5 دقیقه بعد... مجتبی پاشو.................
نماز که میخوندم باز هم خیره به من...
یه بار دیگه که هنوز اذون نگفته بود گیر دادناش شروع شد... اذون گفت...
-مجتبی...
-بله...
-یه سوال... من که دستم چسب خورده میتونم وضو بگیرم...
-خب آره...
-چه فایده؟؟؟
-چی؟؟؟ نماز؟؟؟
-نه... من که به سن تکلیف نرسیدم... نماز بخونم که چی بشه؟؟؟
-اتفاقا الان خیلی بهتره... الان وظیفه نیست ولی بعد وظیفه میشه... یعنی............................(براش کامل توضیح دادم)
-حالا چه جوری وضو بگیرم...
بهش یاد دادم... داشتم یواش یواش شاخ در میاوردم... رفتم خودم وضو بگیرم... اون هم جا نماز پهن کرده بود نماز بخونه...
-مجتبی...
-بله؟؟؟
-ببخشید... نماز... الان...
-چیه؟؟؟ بگو...
-الان باید چیکار کنم؟؟؟!!!
داشت یواش یواش گریه ام میگرفت... یادش دادم... بغض گلوم رو گرفته بود...
نمازش رو خوند... تسبیح رو برداشت...
-مجتبی...
فهمیدم چی میخوات بگه... ذکر گفتن هم یادش دادم...
تو فکر رفتم...
چقدر ارزش این نماز برای این بچه زیاده... حتما از همه نماز خوندن های ما بیشتره... یه نگاهی به قلب خودم انداختم...
بت در بقل و پیشانی بر خاک... کافر زده خنده بر مسلمانی ما...


آخه این پسر چرا باید اینقدر غریب باشه... این رو که دیدم... فهمیدم که من و امثال من کجا هستیم...


ته خط...


همه ما دلمون خوش کردیم به چیزای کوچیک... در حالی که میشه به راحتی یکی رو نماز خون کرد...
همه ما دنبال دعوا های مسخره سیاسی و دنیایی... در حالی که هزاران کودک و نوجوان و جوان مثل امیر حسین رها شدن...
این ها فقط منتظر یه هل دادن هستن تا روشن بشن و حرکت کنن و از من و خیلی های دیگه جلو بزنن... ولی کو... هیچ کس نیست که نیروی خودش رو اینجا صرف کنه... اگه حرف پست و مقام باشه صد برابر بیشتر نیرو میزاریم... انتخابات باشه... صد نفر ، صد برابر بیشتر نیرو میزارن... که چی بشه...
خدایا...
خدایا نمیتونم منظورم رو خوب بگم... این بچه با اون خانواده که 2 بار نماز پر از ریا و اشکال من رو دید اینجوری متحول شد... حتما پدرش هم اینجوری بوده... ولی کسی نبوده باهاش رفتار خوبی بکنه... خواهرش... مادرش... داییش... عموش... یا هزاران امیر حسین دیگه... هیچکس با اینها رفتاری شبیه اسلام نکرده... حتی مثل من پر از ریا...
خدایا...
توی مملکت اسلامی هستیم و...


نمیدونم شما چند بار با امیر حسین ها برخورد داشتید... حرف زدید... اصلا تا حالا اون ها رو دیدید؟؟؟ یا مثل من اینقدر سرمون رو باکارهای دنیایی و حرام گرم کردیم که هیچ امیر حسینی رو نمی بینیم...


آهای... اون هایی که ادعای کار فرهنگی دارید... چشممون روشن... ماشالا به ما... اون دنیا به خدای عزوجل چی میخوایم بگیم... اگه فرمود با بنده های من چکار کردین که چیزی از اسلام بلد نیستن ، در حالی که میتونستن بهترین دوستداران من باشن... من این همه نیرو و استعداد و زمینه برای شما فراهم کردم که اینها رو با من آشنا کنید... چی میتونیم بگیم...


خدایا...
خدایا...


دکتر اومد بالا سرم...
-مرخص هستی...
خوشحال شدم...
دکتر رفت بالا سر امیر حسین...
-تو هم مرخص هستی...
یهو دلم ریخت... امیر حسین بالا پایین می پرید... رفت تو بغل باباش... وسایلش رو جمع کردن...
-مجتبی... خداحافظ...
-خداحافظت باشه...
من هنوز روی تختم دراز کشیده بودم... اتاق خالی بود... تو فکر رفتم... الان که امیر حسین میره خونه... یعنی امیرحسین دوباره نماز میخونه؟؟؟ دنبال خدا میره؟؟؟ حداقل تلاش میکنه؟؟؟ حتی مثل من با کلی ریا؟؟؟ یعنی میشه اون دنیا من سرم رو بخاطر امیر حسین جلوی حضرت زهرا بالا بیارم؟؟؟
یاد درد و دل های امیر حسین افتادم...
-بابام داشت با عموم ورق بازی میکرد... آبجو میخوردن...................


بغضم ترکید...


 
نوشته شده در تاریخ : دوشنبه 86 تیر 11 ساعت 9:51 صبح توسط: مجتبی نیکنام

 

     

http://mashkeabbas.parsiblog.com/

پس از دفنش همه به خانه آمدند (چطور علی بچه ها را راضی کرد که از قبر مادر جدا شوند نمی دانم)


تا به خانه رسید دید هر یک از بچه ها در گوشه ای در حال یاد آوری خاطرات مادر و گریه بر اویند ،یکی بر روی بستر ، یکی بر روی چادر خاکی و یکی بر سجاده نمی دانم ولی در روایت داریم فرمان داد بچه ها بلند بر مادرتان گریه نکنید و آستین در دهانتان کنید


برداشت اول و سطحی این است که مبادا دشمن از شهادت او مطلع شود و به فکر نمازگذاردن بر پیکر او بیفتد


اما به نظر من او با این کار فرمان داد که برزهراء بلند گریه نکنید آخر او طاقت گریه شما را ندارد.


در روایات داریم سلمان یکبار قبل از شهادت و یکبار بعد از شهادت به خانه زهراء رفت و در بار دوم گفت : ای کاش پایم می شکست و به آن خانه نمی رفتم . درب زدم زینب درب را گشود ،احوال آقا زاده ها راپرسیدم خانم گفتند خوبند ، هنوز از علی نپرسیده دیدم زینب شروع کرد به گریه کردن . گفت :سلمان پدرم، و با دست به حچره کنار حیاط اشاره کرد .


پاهایم لرزید آرام آرام به سمت حجره رفتم جرأت نکردم درب حجره را باز کنم . از منافذ حجره به داخل نگاه کردم . تمام نفسم گرفت با خودم گفتم :این علی شیر خداست این علی ...


نزدیکتر آمدم ،دیدم  علی رنگش پریده ،بغض گلویش را گرفته، پاهایش را بین دودست گرفته، سر را به زانو گرفته و به گوشه ای خیره شده انگار کسی که بغض تمام گلویش را گرفته ولی نمی تواند گریه کند و.......


واقعا نمی دانم علی چطور بر زهراء گریست که این گلبرگ گل تاب بیاورد . او که طاقت دیدن ذره ای ناراحتی علی را ندارد او که برای دفاع از عشقش گلبرگ خود را سپر کرد او که برای پس گرفتن شویش گلبرگش زخمی شد او که .....


آه و هزار آه بر زیباترین و پر مهر ترین گریه علی بر فاطمه .


اللهم العن قتلت فاطمه


فقط خدا نه کمتر نه بیشتر 


 
نوشته شده در تاریخ : دوشنبه 86 تیر 11 ساعت 9:48 صبح توسط: مجتبی نیکنام

 

     

http://asheghanemam.blogfa.com/

اولین جلسه کنفرانس بین المللی حمایت از انتفاضه فلسطین، روز سه شنبه 4/2/1380 ، با بیانات مهم رهبر معظم انقلاب ، آیت الله خامنه ای افتتاح شد .

بعد از سخنرانی ، هنگامی که ایشان در حال عبور از سالن کنفرانس بودند ، آقای سید حسن نصرالله – دبیر کل حزب الله لبنان از جایی برخاست و خود را به رهبر انقلاب رساند

و دست ایشان را بوسید .

به دنبال سید حسن نصرالله ، دکتر رمضان عبدالله – دبیر کل جهاد اسلامی فلسطین- نیز چنین کرد و سپس خالد مشعر – رئیس دفتر سیاسی حماس – و افراد دیگری از حضار به آن ها پیوستند و هر یک به نحوی ، به رهبر انقلاب ابراز ارادت کردند و از ایشان قدر دانی نمودند .

دو روز بعد ، به دیدار سید حسن نصرالله رفتم . او درباره این که چه چیزی باعث شد در آن اجلاس رسمی ، در برابر رهبر انقلاب خم شود و دست ایشان را ببوسد ، گفت: علت این بود که امسال ، رسانه های جهانی مرا مرد سال نامیده و در کشورهای عربی نیز عنوان  موفق ترین رهبر جهان عرب را به من اختصاص دادند . ولی در این جلسه مهم که جمعی از سران نهضت های اسلامی و شخصیت های سیاسی کشورهای اسلامی حضور داشتند و صحنه ها مستقیماً توسط تلویزیون ، در جهان پخش می شد ، این کار را انجام دادم ؛ تا به همه کسانی که مرا می شناسند ، بگویم : من سرباز رهبر انقلاب هستم.


 
نوشته شده در تاریخ : دوشنبه 86 تیر 11 ساعت 9:47 صبح توسط: مجتبی نیکنام

 

     

وبلاگ واحد خواهران اتحادیه کازرون :
http://asheghanemam.blogfa.com

در دیدار آیت الله العظمی خامنه ای از منزل آیت الله بهجت ایشان خواب خود را برای رهبر انقلاب نقل کردند : خواب دیدم در مجلسی حضرت امام زمان و علمای برجسته حضور داشتند که شما وارد شدید حضرت بقیه الله برخواستند و شما را به کنار خود دعوت کردند . شما تواضع کرده و خواستار شدید در پایین مجلس بنشینید حضرت امام زمان با اصرار شما را به دست راست خود فرا خواندند و کنار حضرت نشستید .


 
نوشته شده در تاریخ : چهارشنبه 86 خرداد 23 ساعت 3:9 عصر توسط: مجتبی نیکنام

 

   1   2   3      >

آخرین یادداشت ها
     
 
آرشیو یادداشت ها